پرسش :

ساير فرقه‏هاى مهم شيعه، به ويژه كيسانيه، زيديه واسماعيليه چگونه پديد آمده‏اند و چرا از شيعه‏ى اثنى‏عشرى جدا شدند؟


شرح پرسش :
پاسخ :
حقيقت اين است كه: جماعتى كه شيعه ناميده مى‏شوند در طول تاريخ، همانند ساير گروه‏هاى فكرى ديگر، دچار انشعاباتى شده است، انشعاباتى كه عامل عمده‏ى آن‏ها، يا عدم تدبر و تعمق دقيق در تعاليم اهل بيت )ع( بوده و يا هوا و هوس‏هاى نفسانى در آن‏ها دخالت داشته است) اولين انشعاب مهم شيعه، بعد از شهادت امام حسين )ع( به وقوع پيوست) تا زمان امام حسين )ع(، شيعيان به ويژه با توجه به احاديثى نظير »الحسن و الحسين امامان قاما أو قعدا« ( بحارالأنوار، ج 36، ص 288: »الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة و انهما امامان قاما أو قعدا)«) در خصوص امامان خود اختلافى نداشتند) اما با شهادت امام حسين، به تدريج يك جريان مهم كه ريشه‏هايش در تاريخ قابل رديابى است، عملا از جريان تفكر اصيل شيعى جدا شد)
يك تفكر، همان تفكر اصيلى بود كه از ابتدا باعث جدايى شيعه از سايرين شد؛ يعنى امامت را نه فقط يك حاكميت دنيوى، بلكه اساسا يك جريان هدايت معنوى همراه با عصمت مى‏دانست كه حكومت، يكى از شؤون آن بود و نه تمامى آن) در عين حال كه معتقد بود: اگر شرايط براى امام مهيا شود، امام براى حكومت قيام خواهد كرد؛ اما چنين نمى‏پنداشت كه: امام، اگر حكومت نكند، ديگر امام نيست) لذا قائل به اتصال در امامت بود؛ يعنى پس از شهادت هر امام، بلافاصله وجود امام بعدى را ضرورى مى‏دانست) اين گروه بعدها به اماميه معروف شد ( مباحث مربوط به افتراقات شيعه، عمدتا از مقاله‏ى »فرقه‏ها و مكاتب كلامى«، ذيل مدخل »اسلام« در دايرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 1، اخذ شده‏اند)
اما جريان ديگر در ميان شيعيان، كسانى بودند كه ناخواسته تحت تأثير جريانات مبارز غير شيعى قرار گرفته بودند) ( لازم به ذكر است، تنها شيعيان نبودند كه عليه ظلم و ستم امويان قيام مى‏كردند؛ بلكه گروه‏هاى ديگرى از عامه )مساوى غير شيعيان(، همانند خوارج، و حتى بعدها برخى جريانات اهل سنت، مثل معتزله، گاه عليه حكومت ظلم قيام مى‏كردند؛ و البته هدفشان فقط يك حكومت عادل بود و نه حكومتى كه رهبريش را رهبر عميقا دينى مثل امام معصوم بر عهده گيرد) به خاطر همين، امامت را تنها در بعد اجتماعى‏اش خلاصه مى‏كردند و مى‏پنداشتند: امام فقط كسى است كه به لحاظ موضع گيرى سياسى - اجتماعى، گروهى را هدايت مى‏كند و براى به دست گرفتن حكومت، دست به قيام علنى و مسلحانه مى‏زند) از ديد اين‏ها، ديگر امامت يك امر هميشگى و غير قابل انقطاع و انفصال نبود؛ بلكه امام كسى بود كه به قيام برمى‏خيزد و اگر هيچ كس قيام نكند، امامى هم وجود نخواهد داشت) لذا اين‏ها، ديگر گرد امام سجاد )ع( جمع نشدند و منتظر ماندند تا قيام كننده‏اى )البته عالم به دين و از نسل فاطمه زهرا )س(( ( اين‏ها سه شرط را براى امام لازم مى‏دانستند: »عالم«، »فاطمى« )از نسل حضرت فاطمه )س(( و »قائم به سيف«) پيدا شود تا با او به عنوان امام بيعت كنند) با اين توضيح، آشكار است كه تعدد امام در زمان واحد، از نظر آن‏ها مشكلى نداشته است) يعنى اگر يك عالم فاطمى در شهرى از بلاد اسلام عليه حكومت ظلم قيام مى‏كرد و يك عالم فاطمى ديگر در شهرى ديگر، هر دوى آن‏ها امام و واجب الاطاعة بودند) اين گروه عملا پس از امام حسين )ع( امامى نداشت؛ تا زمانى كه زيد، پسر امام سجاد )ع( )در زمان امام صادق )ع(( به قيام برخاست) چون قيام وى، قيامى عليه ظلم اموى بود، گروه‏هاى مختلفى به يارى او برخاستند) از جمله:
اماميه، خوارج و همين گروه فوق الذكر) او اندكى بعد به شهادت رسيد و با توجه به احاديثى كه از ائمه اطهار )ع( و به ويژه امام صادق )ع( رسيده، وى يكى از پيروان واقعى ائمه )ع( بوده است؛ اما گروه مذكور كه به خيال خودشان با زيد به عنوان »امام« خود بيعت كرده بودند، چنين تلقى كردند كه خود جناب زيد نيز به همين افكار معتقد است و خود را زيديه ناميدند) اين‏ها پس از شهادت زيد، در قيام‏هاى برخى ديگر از علماى فاطمى نيز شركت جستند؛ به ويژه در قيام‏هاى يحيى پسر زيد(125 ق(، عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر طيار(135 ق(، نفس زكيه(145 ق(، ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب )ع((145 ق(، حسين بن على )صاحب فخ((169 ق( و)؛ كه زيديه همه‏ى اين‏ها را جزء امامان خود به شمار مى‏آورند؛ هر چند كه بسيارى از خود اين اشخاص، از پيروان ائمه اطهار )ع( بودند) زيديان در اواسط قرن سوم هجرى توانستند حكومتى در طبرستان تشكيل دهند و اين حكومتشان نزديك به سه قرن دوام داشت) تنها گروه مهم زيديه - كه هنوز وجود دارند - گروهى است كه از سال 280 ق به رهبرى يحيى بن حسين بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسين بن حسن مجتبى )ع(، حركت زيديه در يمن را پديد آوردند) وى مؤسس سلسله‏ى امامان زيدى بود و اين سلسله هنوز در يمن ادامه دارد) دين رسمى مردم يمن، همين زيديه است) در مورد عقايد زيديه نيز بايد گفت كه از نظر آنان، در عين حال كه حضرت على )ع( بر ساير خلفاى راشدين افضليت دارد، اما سه خليفه‏ى ديگر را نامشروع نمى‏دانند و به لحاظ مباحث كلامى نيز به معتزله از اهل سنت بسيار نزديكند؛ تا حدى كه در كتب كلامى يا كتب ملل و نحل، با افراد متعددى مواجه مى‏شويم كه درباره‏شان گفته مى‏شود: فلانى زيدى معتزلى است ( براى بحثى مفصل درباره‏ى زيديه، ر)ك: على محمد ولوى، تاريخ علم كلام و مذاهب اسلامى، ج 1، صص 125 - 160)
در مورد فرقه كيسانيه بايد گفت: گروهى كه تفكر اماميه داشتند - و در ابتداى بحث توضيح داديم - نيز بعد از شهادت امام حسين )ع(، دو فرقه شدند) اين دو فرقه، به خاطر تشخيص امام بعدى بود) گروهى امامت امام سجاد )ع( را پذيرفتند و گروهى نيز سراغ محمد حنفيه، برادر امام حسين )ع( رفتند) پيروان محمد حنفيه در تاريخ به كيسانيه شهرت يافتند و درباره‏ى وجه تسميه‏شان، غالبا چنين مطرح شده است كه چون مهم‏ترين شخصيت علمى‏شان، فردى به نام كيسان از شاگردان محمد حنفيه بوده است) ( شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 131) مى‏دانيم كه بعد از شهادت امام حسين )ع(، قيام‏هاى متعددى به خونخواهى ايشان برپا شد و در اين شرايط، شخصى به نام مختار بن ابوعبيده ثقفى - كه يك نظامى با تجربه بود - توانست خود را در رأس اين قيام‏ها قرار دهد و در مكاتباتى با محمد حنفيه، توانست نظر او را به خود جلب كند؛ لذا وى را امام پس از امام حسين )ع( خواند و خود را نايب وى معرفى كرد و عملا رهبرى سياسى كيسانيه را به دست گرفت) با توجه به اين كه او در دوره‏ى فترت بين معاويه‏ى دوم و مروان بن حكم، توانسته بود بر بخشى از بلاد اسلامى حكومت كند، مى‏توان حدس زد كه همچنين توانسته بود اعتماد بسيارى از شيعيان را به خود جلب كند) با توجه به نامه‏هايى كه بين مختار و محمد حنفيه رد و بدل شده است، به نظر مى‏رسد كه محمد حنفيه باور كرده كه امامت پس از امام حسين )ع( به او رسيده است و حتى مختار در برخى نامه‏ها وى را مهدى خطاب مى‏كند؛ هر چند گفته شده است كه محمد حنفيه پس از مدتى، ظاهرا با ارشادات امام سجاد )ع(، بر اشتباه خود واقف شد و از مختار ثقفى برائت جست ( شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 133)
به هر حال، كيسانيه پس از رحلت محمد حنفيه معتقد شدند كه او نمرده است؛ بلكه او همان مهدى موعود است و در كوه رضوى )نزديكى مدينه( پنهان شده است تا در آخرالزمان ظهور كند) همچنين محمد حنفيه اولين شخص در تاريخ اسلام است كه در موردش ادعاى مهدويت شد) به هر حال، فرقه‏ى كيسانيه در دوره‏اى، داراى افراد مهمى بود؛ از جمله سيد اسماعيل حميرى، قبل از ورود به مذهب شيعه‏ى جعفرى، از كيسانيه بود) البته از بعد از قرن سوم، ديگر اثرى از اين گروه مشاهده نمى‏شود)
اما اسماعيليه چگونه پديد آمد؟ بايد گفت، طرفداران جريان اصلى شيعه بعد از امام سجاد )ع(، به سراغ امام باقر )ع( و سپس به سراغ امام صادق )ع( رفتند؛ اما با رحلت امام صادق )ع(، چند گروه از جريان اصلى اماميه منشعب شدند) ظاهرا علت اين انشعاب، اين تلقى غلط بود كه حتما بايد پسر بزرگ‏تر امام شود) يعنى، اگر از استثناى انتقال امامت از امام حسن )ع( به امام حسين )ع( )انتقال امامت به برادر( بگذريم، هر امامى، پسر بزرگ‏تر از امام پيش از خود بود و ناخودآگاه اين تلقى براى شيعيان پيش آمده بود كه امام حتما پسر بزرگ‏تر است) پسران امام صادق )ع( به ترتيب سن عبارت بودند از: اسماعيل، عبدالله و موسى؛ يعنى حضرت كاظم )ع(، سومين پسر امام صادق )ع( بود) اسماعيل كه پسر اول بود، در زمان حيات پدر فوت كرد) امام )ع( كه مى‏دانست چه حادثه‏اى در آينده در شرف وقوع است، عده‏ى زيادى را بر مرگ پسر خود شاهد گرفت و حتى هنگام دفن كردن، بسيارى از بزرگان شيعه را فراخواند تا صورت ميت را مشاهده كنند و بر مرگ اسماعيل شهادت دهند) اما عبدالله، پسر ديگر امام زنده بود و پس از رحلت امام )ع(، او هم ادعاى امامت كرد) برخى از خواص امام صادق )ع( كه قبلا از خود ايشان شنيده بودند: موسى جانشين وى است، و نيز برخى مانند هشام بن حكم كه متفكر و داراى قدرت تشخيص بودند، ترديد نكردند كه امام واقعى، حضرت موسى بن جعفر )ع( است) اما جماعت قابل ملاحظه‏اى، به ويژه با توجه به آن تلقى عوامانه - كه پسر بزرگ بايد جانشين شود - به سراغ عبدالله رفتند) برخى نيز همچنان بر سر اسماعيل مشكل داشتند) كسانى كه عبدالله را امام هفتم دانستند، بلافاصله با مشكلى مواجه شدند و آن، اين بود كه عبدالله پس از پنج ماه درگذشت و جانشينى براى خود تعيين نكرد) اين‏ها همگى به امام كاظم برگشتند؛ ولى برخى پذيرفتند كه اشتباه كرده بودند؛ اما برخى امام كاظم )ع( را به عنوان امام هشتم - نه امام هفتم - پذيرفتند! اين‏ها فطحى ناميده مى‏شوند) ( بايد گفت، متأسفانه برخى از محدثان مهم شيعى، مثل عمار ساباطى يا عبدالله بن بكير بن اعين، در اين حادثه دچار اشتباه گشتند و فطحى شدند) حقيقت اين است كه اگر به شخصيت‏هاى مهم شيعه در آن زمان نگاه كنيم، مى‏بينيم افرادى مانند هشام بن حكم، كه ذهن تعقلى‏ترى داشتند و افراد عمق نگرى بودند، مستقيما سراغ امام كاظم )ع( رفتند؛ اما افرادى كه بيش‏تر به عنوان اهل حديث شناخته مى‏شدند، يعنى اشتغال اصلى‏شان تتبع حديث و روايت كردن آن بود و از عمق نگرى كم‏ترى برخوردار بودند، اغلب جذب عبدالله شدند و سپس به امام كاظم )ع( برگشتند) متأسفانه افراد اين فرقه، قرن‏هاى بعد فريب جعفر كذاب )برادر امام حسن عسگرى )ع( را خوردند و پس از امام حسن عسگرى )ع(، به امامت وى معتقد شدند كه به تدريج در طول تاريخ منقرض شدند)
اما اسماعيليه، اين‏ها، همان كسانى بودند كه همچنان اصرار مى‏ورزيدند جانشين امام صادق )ع( بايد اسماعيل باشد؛ اما چون وى مرده بود، گفتند: پس پسر اسماعيل، يعنى محمد، جانشين وى مى‏شود و محمد بن اسماعيل نيز اين را پذيرفت) وقتى وى مرد، فرزندى از وى شناخته شده نبود و چون براى پيروانش پذيرش اين امر دشوار بود، گفتند كه وى وفات نكرده، بلكه زنده است و همان مهدى موعود )عج( است و روزى ظهور مى‏كند) اين‏ها را اسماعيليه‏ى خالصه مى‏نامند؛ يعنى اسماعيليه‏اى كه پس از محمد بن اسماعيل به هيچ امام ديگرى قائل نيست) اما در طول تاريخ، ما اسماعيليه‏اى مى‏شناسيم كه امامتشان بعد از محمد بن اسماعيل ادامه پيدا كرد) پس قضيه چيست؟
داستان از اين قرار است كه بعد از محمد بن اسماعيل، ديگر اثرى از امامان اسماعيليه مشاهده نمى‏شود) در پايان قرن سوم، شخصى به نام ابوعبدالله شيعى در شمال آفريقا پيدا مى‏شود و مى‏گويد: »مرا براى هدايت شما فرستاده‏اند و امامى كه مرا فرستاده است، فرزند فرزند))) محمد بن اسماعيل است و واقعيت اين است كه برخلاف تصور رايج، او فرزند داشته، ولى تقيه مى‏كرده است)«
وى قبايل بربر را كه آماده‏ى شورش بودند، گرد خود جمع كرد و گفت: امام ما عبيدالله مهدى است كه اكنون در فلان منطقه زندانى است) به اين ترتيب، خلافت فاطمى در مصر توسط عبيدالله مهدى تأسيس شد) خود اسماعيليه، اين دوره را دوره‏ى ستر مى‏نامند و از همان زمان درباره‏ى اين كه آيا اين عبيدالله واقعا از نوادگان محمد بن اسماعيل بوده يا نه، ابهام وجود داشته است؛ به طورى كه مثلا سيد رضى آن را معتبر، ولى سيد مرتضى آن را مردود مى‏دانست؛ لذا سيد مرتضى طومار عباسيان در رد خلافت فاطمى را امضا كرد)جالب اين جاست كه به طور همزمان در مشرق، يعنى ايران، فردى به نام حمدان قرمط ظهور كرد كه وى نيز مردم را به تفكر اسماعيليه دعوت كرد) ولى وى خود ادعاى امامت نكرد، بلكه مدعى شد كه آخرين امام، همان محمد بن اسماعيل است؛ يعنى همان تفكر اسماعيليه‏ى خالص)اين دو گروه در ابتدا با هم همكارى داشتند؛ اما وقتى اسماعيليه‏ى فاطمى ادعا كردند كه: محمد بن اسماعيل مرده و نسبش به ما رسيده است، از هم جدا شدند) به اين ترتيب، دو جريان اسماعيليه پديد آمد: اسماعيليه‏ى خالصه يا قرامطه، و اسماعيليه‏ى فاطمى) اسماعيليه‏ى فاطمى به خاطر در دست داشتن حكومت توانست كارى كند كه عنوان اسماعيليه عملا به آن‏ها اختصاص يابد و به اسماعيليه خالصه، قرامطه مى‏گفتند)
در باب افكار اين‏ها بايد به اجمال گفت: تفكر قرامطه درباره‏ى دين، نوعى تفكر باطنى بود )كه به آن‏ها، باطنيه هم مى‏گفتند(؛ يعنى اصلا به ظواهر پايبند نبودند و تمامى شريعت را تأويل مى‏كردند؛ لذا در آن‏ها، عملا علم فقه وجود ندارد و منتسب به اباحى‏گرى هستند؛ يعنى همه چيز را مباح مى‏دانند) اما اسماعيليه فاطمى در عين تأكيد بر باطنى بودن و تأويل ظواهر، خود نيز تا حد امكان ظواهر را حفظ مى‏كردند؛ لذا فقهاى مشهورى همچون قاضى نعمان مغربى، صاحب كتاب »دعائم الاسلام« را داشتند)
درباره‏ى ادامه‏ى حيات اسماعيليه بايد گفت: در اسماعيليه‏ى فاطمى، در قرن پنجم بين نزار و برادرش مستعلى بالله اختلاف درگرفت و دو فرقه‏ى نزاريه و مستعلويه پديد آمد) شاخه‏اى از هر يك از اين دو فرقه هنوز باقى است )شاخه‏ى آقاخانى از نزاريه و شاخه‏ى بهره از مستعلويه( و امروزه هم در سراسر دنيا افرادى دارند) تمركز بيش‏تر آن‏ها در هندوستان و سپس در برخى كشورهاى ساحل آفريقا و برخى كشورهاى اروپايى مثل انگلستان است) البته ايران نيز همواره از مراكز اسماعيليه بوده است )افراد قلعه‏ى الموت و نيز خود حسن صباح، از شاخه‏ى نزاريه هستند() لازم به ذكر است، شاخه‏ى نزاريه پس از استقرار در الموت، - ظاهرا به علت ادغام و آميخته شدن با قرامطه -
به تدريج اباحى شدند) اين‏ها نيز ظواهر شريعت را ملغى دانستند ( البته در مورد نزارى‏ها بايد گفت: رفع شريعت، لزوما به معناى لاابالى‏گرى نيست؛ زيرا افراد مقدسى نيز در بين اين‏ها يافت مى‏شود! در واقع، اين‏ها يك سيستم اخلاقى - اجتماعى ديگرى را جايگزين كردند) و اكنون فقط فرقه‏هاى مستعلويه است كه به شريعت پايبندند)
در مورد اسماعيليه‏ى خالصه يا قرامطه نيز بايد گفت: اين‏ها غير از ايران، در مناطق ديگرى نيز تشكيلاتى درست كردند كه تا قرن ششم، ردپايى از آن‏ها يافت مى‏شود؛ ولى بعد از حمله‏ى مغول، ديگر اثرى از آن‏ها نيست ( براى بحث مفصلى درباره‏ى اسماعيليه، ر)ك: دايرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 8، مقاله‏ى اسماعيليه، نوشته‏ى فرهاد دفترى)